سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه یاران سفر کردند و رفتند / خدایا نوبتم پس کــی می آید ...
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

دست از طلب بر ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان و یا جان ز تن برآید
نویسندگان
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
لوگوی وب
بوی شهادت
دیگر امکانات
مطالب اخیر وبگاه

 

 

یکی از روزهای تابستان سال 73 بود. آفتاب داغ و سوزان می رفت تا پشت ارتفاع 143 فکه غروب کند. یک هفته ای می شد که هرچه می گشتیم، هیچ شهیدی پیدا نمی کردیم. خیلی کلافه بودیم. سید میرطاهری که دیگر خیلی شاکی بود، فریاد زد: «خدایا دیگر به گلویمان رسیده این چه وضعش است؟ دیگر به خرخره مان رسیده... دست از سرمان بردار غلط کردیم».

اینجا بود که سید متوجه شد باید عیبی در خودمان باشد. روکرد به نیروها و فریاد زد: «آقایون... کی حمام واجب بوده و نرفته؟» یک استعارت این جوری بکار می برد. خب ما هفته ای یک بار می رفتیم دو کوهه برای حمام. سید ادامه داد: «هرکس که نرفته حمام، حجب و حیا نداشته باشد. این مسئله داره به کار ضربه می زند...».

یکی از روزهای تابستان سال 73 بود. آفتاب داغ و سوزان می رفت تا پشت ارتفاع 143 فکه غروب کند. یک هفته ای می شد که هرچه می گشتیم، هیچ شهیدی پیدا نمی کردیم. خیلی کلافه بودیم. سید میرطاهری که دیگر خیلی شاکی بود، فریاد زد: «خدایا دیگر به گلویمان رسیده این چه وضعش است؟ دیگر به خرخره مان رسیده... دست از سرمان بردار غلط کردیم».

اینجا بود که سید متوجه شد باید عیبی در خودمان باشد. روکرد به نیروها و فریاد زد: «آقایون... کی حمام واجب بوده و نرفته؟» یک استعارت این جوری بکار می برد. خب ما هفته ای یک بار می رفتیم دو کوهه برای حمام. سید ادامه داد: «هرکس که نرفته حمام، حجب و حیا نداشته باشد. این مسئله داره به کار ضربه می زند...».

همه به یکدیگر نگاه می کردیم. بعضی ها زیر زیری می خندیدند. یک دفعه دیدم یکی از سربازها در حالی که سرش را پایین انداخته بود از عقب سر نیروها خارج شد و رفت.

آن روز سید خیلی شاکی شده بود. هرکس هم برای کار به یک طرف رفته بود. این وضعیت که پیش آمد گفتم: الان دیگر جمع می کنیم و می رویم مقر. در حالی که به طرف ماشین قدم می زدم، با خودم فکر می کردم که جداً چرا شهدا خودشان را نشان نمی دهند. در همان حال دیدم میان خاک های جلوی پایم یک بند مشکی که مثل بند پوتین است بیرون زده. دولا شدم و آن را کشیدم. یک جوراب و تکه ای پوتین آمد بیرون، بیشتر که کشیدم یک پا هم از زیر خاک درآمد. شروع کردم به کندن با دست. یک لحظه نگاه به شیاری انداختم که در جلویم قرار داشت. ظاهر آن می خورد به شیارهایی که پر شده باشند.

سید هنوز داشت داد و بیداد می کرد. یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید آنجا و کمکم کند. حتی به سید هم نگفتیم که شهید پیدا کرده ایم. او گفت: «فعلا بذار یک مقدار بکنیم، شاید فقط تکه پا باشد و هیچ شهیدی در کار نباشد و سید بیشتر شاکی شود.» بیشتر که کندیم، دیدیم که نه، آنجا بود که سید و بقیه بچه ها را صدا کردیم. همه آمدند و شروع کردند به کار. هفت هشت تا شهید درآوردیم .

دیگر هوا تاریک شده بود. وسایل را همانجا گذاشتیم که فردا برگردیم و بقیه را دربیاوریم. در آن شیار روز بعد حود 18 شهید درآوردیم

 




نویسنده تخریبچی در شنبه 87/12/10 | نظر

طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم

Web Template By : Samentheme.ir

آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
طراح قالب
ثامن تم